بندباز

ساخت وبلاگ
یکی از آن وقفه های طولانی بود که شک دارم در طول دوران وبلاگ نویسی ام، رخ داده باشد! اما روزگار در این مدت مثل برق و باد گذشت! اتفاق ها پشت سر هم، هر دوی ما را نواخت! و یادمان انداخت نمی شود مدتی طولانی در کنج امنی خزید و به خیال یافتن آرامش، دست به کاری نزد! فشارها هر اندازه هم گاهی تحمل ناپذیر به نظر می رسید، در نهایت به تغییری انجامید که لازم بود رخ بدهد و ما برایش دست دست می کردیم!! آنقدر معطل کرده بودیم که خودش رخ داد!! حالا می دانم هر اندازه هم که شناگر ماهری باشی، تا زمانی که در مسیر رودخانه پرخروش زندگی، به کرانه های آرام پناه ببری و دلخوش به گرفتن شاخه های حاشیه باشی؛ بالاخره دست هایت، تنت، فکر و روحت کرخت می شوند!! پس برای ماندگاری ناچاری دوباره تن به آب بدهی و جانانه شنا کنی!! و این وسط هم کمتر غُر بزنی!! باید قوی باشی و لبخند یادت نرود!! فکرت را به احساست حاکم کنی. به وقتش از نتیجه ی نقشه ای که برای راهت کشیده ای لذت خواهی برد. آهسته اما پیوسته گام بردار. همه چیز در دل ِهمین آهستگی و پیوستگی نهفته است. اما هوشیار باش! بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 192 تاريخ : جمعه 22 بهمن 1400 ساعت: 20:28

نمی دانم آن بالایی، آن بزرگ مهربان چه تقدیری برایمان رقم زده است؟ بعد از جابجایی اجباری خانه، حالا نوبت تعدیل نیرو شدن جان است... چهارشنبه غروب وقتی برای اولین بار چهره اش را غرق در اندوه دیدم، خودم را برای شنیدن خبری بد آماده کردم... شرکت تعداد زیادی از نیروهایش را به دلیل خوابیدن خط تولید، تعدیل کرده بود و اسم جان هم در بین اسامی تعدیل شدگان بود... شب عید و بیکاری... .بماند که در این چند روز چند بار از فکر اینکه آینده چطور خواهد شد؟ نفسم بند آمده و نزدیک بود به گریه بیافتم! بماند که چقدر سعی کردم خودم را جلوی جان قوی و محکم نشان بدهم تا مبادا او بیشتر از این در هم بشکند... بماند که چقدر دلم می خواست این اتفاق را با کسی از درمیان بگذارم تا کمی سبک بشوم... فقط مدام دارم به خوابی فکر می کنم که صبح چهارشنبه دیدم! آن مسیر باریک و تاریک که عبور یک انسان از آن ناممکن به نظر می رسید، آن راه پله سست با شیب تند رو به بالایش که تنها به اندازه ی روزنی باریک در انتهایش باز بود و نوری در پشتش به چشم می آمد... آن اضطراب و وحشت از بی خانمان ماندن در میان شهری غریب و حسی که مرا وامی داشت تا از آن مسیر بالا بروم و در نهایت ناباوری از آن دریچه ی تنگ عبور کنم - درست مثل به دنیا آمدن یک نوزاد -... و آن خانه بزرگ و امن که در پس ِآن دریچه ی تاریک به رویم آغوش باز کرده بود و جمع خانواده که به استقبالم آمدند و من با ناباوری تمام مدام از خودم می پرسیدم مگر می شود پشت چنین دخمه ای، چنین خانه ای باشد؟!... نمی دانم تعبیرش چیست؟ اما می خواهم که خوب باشد! می خواهم که تمام این تغییرات بزرگ و سخت، تهش به اتفاقی خوب و خیر ختم بشود. مدام با خودم تکرار می کنم که خدا بزرگ است... خدا مهربان است.. بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 179 تاريخ : جمعه 22 بهمن 1400 ساعت: 20:28

حالا وقتش رسیده که دو نفره بنشینیم و تمام داشته و توانایی هایمان را روی هم بریزیم و برای وضعیت جدید برنامه ریزی کنیم. در کنارش چیزی که اهمیت بیشتری دارد حفظ روحیه و امیدواری مان است. بیشتر از آن بابت که در نقل مکان جدید، فشار مالی بیشتری متحمل شده ایم و هیچ فکرش را نمی کردیم که این اتفاق بیافتد وگرنه خانه ای کوچک تر با اجاره ای کمتر می گرفتیم...نمی دانم. حالا که اتفاق افتاده است. بهتر است تمامش کنم. فقط این را می دانم که توی این یک هفته، خیلی چیزها فهمیدم!! حال خیلی از آدم ها را درک کردم که تا پیش از این اصلا بهشان فکر هم نمی کردم. بارها خندان و گریان شدم. از وعده ها امیدوار و از عذرخواهی ها ناامید شدم اما هر چه که هست نباید بگذارم این اتفاق ما را از حرکت باز دارد. حالا وقتش است که بیشتر از قبل بدویم!!  بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 225 تاريخ : جمعه 22 بهمن 1400 ساعت: 20:28